از زمانی که که این رمان را خوانده بود سالاها می گذشت...........
فکر می کرد که هیچوقت خاطرات آن روزها را به یاد نخواهد آورد، خاطره روزهایی که پر از شادی و نشاط بود....
روزهایی که فکر می کرد همه ی دنیا بر وفق مراد او خواهد گذشت ..............
آرزوهای سهل و آسانی که گاهی هم غیرعادی و باور نکردنی به نظر می رسید ............
اینکه چه زندگی رویایی در انتظارش است و قرار است به چه جاها که نرسد ...........
با گذشت سالها هنوز گاهی به هر بهانه ای چنین افکاری به سراغش می آمد ............
شاید علت آرامش و سکوتش هم همین بود که برای لحظاتی از این دنیای مادی خلاص می شد..........
دنیای ماده و مکان و زمان اما این حس پس از مدتی به حس ناخوشایندی تبدیل می شد............
چاره ای نبودهمه اش خواب و خیال بود این رویاها ادامه می یافت و او همچنان به گذر عمرش فکر نمی کرد......
بالاخره خوشبختی به او روی خوش نشان داد و وارد مرحله ی جدیدی از زندگی اش شد...........
شاید مرحله ای که فاصله میان رویا و واقعیت خیلی کم شده بود ..............
و به قول معروف خودش را شناخته بود و دست از خیال پردازی و رویا برداشته بود .............
موضوع رمان یک داستان عشقی بود داستان چند شخصیت که در زندگی با فراز و نشیب هایی درگیر بودند..........
زیاد اهل مطالعه نبود به خاطر همین این داستان را خوب به خاطر می آورد .............
یک روز که مانند روزهای دیگر به تماشای تلویزیون مشغول بود ناگهان احساس کرد که کسی با او صحبت می کند...........
منشا این صدا نه درونی و نه بیرونی بود صدای نا آشنایی بود ..........
شروع ماجرای تازه ی زندگیش .................
این صدای درونی اورا به یک دنیای خیالی دعوت می کرد ..............
دنیای خیالاها و رویا ها، درست است او بیمار شده بود .................
خیال بافی ها و رویاپردازی هایش آخر کار دستش داده بود ..............
او همیشه اهل خیال پردازی رسیدن به خواسته هایش بود دست از آرزوها برنمی داشت و نه برایشان تلاشی می کرد.........
با این وجود تماماً صداها را پذیرفت و گمان کرد که درست است............
آنقدر در این رویاها غرق شد که فرصت ها را یکی پس از دیگری از دست می داد ..........
زندگیش شکل یک قصه و رمان به خود گرفته بود .............
یک رمان طولانی و دراز که تمامی نداشت.........
او گه اهل خیال پردازی بود هیچوقت به فکر درمان بیماری نبود..............
یا اصلاً بیماریش را نمی پذیرفت همه چیز برایش واقعی و عینیت یافته بود .............
انگار که یک صدای پوچ و دروغین می تواند او را به تمام آمال و آرزوهایش برساند.........
آنقدر در این بیماری فرو رفته بود و غرق شده بود که بخشی از او شده بود.........
و با گذر ایام به خاطر طولانی شدن مدت درمان فرصت معالجه را برای همیشه از دست داد!
برداشتی از روایت امیرمومنین (ع) که می فرمایند:«آرزوهای دراز چشم بصیرت انسان را کور می کند»
.: Weblog Themes By Pichak :.