صبح روز جمعه بود، سراسیمه از خواب بیدار شد تا به جلسه کنکور برسد...
تازه وارده 30 سالگی شده بود، اما هنوز هوای ادامه تحصیل در سرش بود....
یک مدرک کارشناسی و یک مدرک کارشناسی ارشد داشت....
اما بازهم می خواست که یکبار دیگر شانس خود را امتحان کند....
دوست داشت که در یکی از رشته های پزشکی تحصیل کند....
زمان زیادی را صرف کرده بود، البته تجربه و سوادش را هم برای خود امتیاز می دانست....
روز شلوغی بود، خلاصه با هر زحمتی بود به محل حوزه امتحانی اش رسید...
آزمون به پایان رسید و برای انجام برخی کارهای عقب مانده به محل کارش رفت....
برای تابستان کارش کمی خلوتر از گذشته بود....
اتفاقی یکی از دوستان قدیمی اش را دید، که گمان نمی کرد اینقدر از دیدارش خوشحال شود....
پس از کمی صحبت متوجه شد که او ازدواج کرده و صاحب فرزندی است....
متاسفانه فرزند دوستش مبتلا به بیماری نادری بود ....
از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد.....
پس از چند ساعت صحبت از هم جدا شدند....
تابستان به نیمه رسید و نتایج اولیه آزمون اعلام شد....
همان طور که انتظار داشت رتبه خوبی کسب کرده بود....
با شور و شوق انتخاب رشته اش را انجام داد....
دوستش به سراغش آمد و از او خواست تا مدتی که به خارج از کشور برای معالجه فرزندش می رود کسب و کارش را بگرداند....
او که از شنیدن داستان بیماری بسیار آزرده شده بود....
سریع درخواستش را پذیرفت و قول داد که تا زمان آمدنش امانتدار کار و پیشه اش باشد....
قرار بود که تا پایان شهریور برگردد....
زمان به سرعت می گذشت و به سختی هر دو کار را اداره می کرد....
نتایج نهایی اعلام شد و در شهری 1000 متر دورتر از شهر محل سکونتشان پذیرفته شد....
خودش را کم کم برای زندگی در شهر جدید آماده می کرد....
دوستش با او تماس گرفت و گفت که باید تا چند ماه دیگر در آن کشور بماند....
و شدیداً نیازمند به پول است....
سر دو راهی بدی قرار گرفته بود نمی توانست دست از رویایش برای تحصیل و کار در رشته مورد علاقه اش بکشد....
از این گذشته همه چیز را برای رفتنش آماده کرده بود حتی مغازه کوچکش را هم فروخته بود....
اما از طرفی نمی توانست وجدانش را زیرپا بگذارد و نسبت به مشکل دوستش بی تفاوت باشد....
بالاخره به سختی تصمیمی گرفت که حتی خودش هم باور نمی کرد....
تمام پولش را برای دوستش فرستاد که خرج مخارج بیماری فرزندش کند....
دیگر توانایی رفتن به آن شهری که در آن پذیرفته شده بود را نداشت....
با اینکه نتایج یکسال زحمت کشیدنش به باد رفته بود....
اما از تصمیمش راضی بود، چرا که اگر در آن سختی دوستش را تنها می گذاشت....
شاید هیچوقت نمی توانست خودش را ببخشد....
چند ماه گذشت و دوستش با سلامتی فرزندش به شهرشان برگشت....
به رسم قدردانی از او به خاطر این که در غربت تنهایش نگذاشته بود، به منزلش آمد....
و گفت که می خواهد پول قرضی را با فروختن مغازه اش به او پس بدهد....
با اصرار زیاد قبول کرد که پول را پس بگیرد شاید کسب و کاری دوباره راه بیاندازد....
در فکر راه اندازی مجدد کارش بود، که با شخصی که پزشک موفقی هم بود برخورد کرد....
وقتی داستانش را شنید بسیار تحت تاثیر قرار گرفت....
و به او پیشنهاد داد که وارد شغلی شود که درآمد به مراتب بیشتری از شغل خودش داشت....
شغل مربوط به وارد کردن لوازم پزشکی می شد....
ابتدا نپذیرفت ولی او توانست متقاعدش کند که کار کم خطری است و از پسش برخواهد آمد....
پس از چندماه کارش را راه اندازی کرد، و با تلاش و پشتکارش توانست به موفقیت برسد....
شرکتش تقریباً شناخته شد، و چند نفر هم به استخدامش درآمدند....
خودش هم باورش نمی شد که در عرض چند ماه توانسته چنین درآمدی کسب کند....
این موفقیت تا آنجا پیش رفت که تصمیم گرفت چند شرکت دیگر هم در شهرهای دیگر تاسیس کند....
با تاسیس این شرکت ها وضع مالیش به شدت خوب شد....
طوری که دیگر رویای تحصیل از ذهنش پاک شده بود....
انگار که خدا دوستش را وسیله ای قرار داده بود برای تغییر شغل و پیشرفتش.....
برداشتی از حدیث «امّت من تا هنگامى که یکدیگر را دوست بدارند، به یکدیگر هدیه دهند و امانتدارى کنند، در خیر و خوبى خواهند بود.» امام علی (ع)
.: Weblog Themes By Pichak :.