انسان بخیلی بود، کمتر به دیگران کمک می کرد، به مستمندان، پیرزنان، پیرمردان، کودکان....
همیشه در امور زندگیش وامانده بود، گلایه مند از این همه ناخوش احوالی....
روزی اتفاقی برای کاری به مرکز شهر رفت....
دید که مستمندی از او درخواست کمک دارد، بی اعتنا رد شد....
اما شخص مستمند رهایش نمی کرد، برای خلاصی از شرش کمک ناچیزی به او داد....
پس از اینکه به خانه برگشت دید که مهمانی از شهرش دارد....
سر صحبت باز شد گفت که برای پروژه مهمی به این شهر آمده، که نیاز به تخصص او دارد....
با علاقه قول همکاری داد، و مهمان را بدرقه کرد....
روز آغاز کار اتفاق عجیبی برایش افتاد، ضعف تمام بدنش را فراگرفت....
نکند که نشانه بیماری خطرناکی باشد....
پس از پایان کار به مطب دکتر رفت، تا مشکلش را با وی در میان بگذارد....
با انجام آزمایشاتی به او گفت که نتیجه تا یک ماه دیگر مشخص می شود....
روز دوم که به محل کارش رفت، با همان مستمند روبرو شد ....
این بار برخلاف دفعه قبل به سراغش رفت، خواست به او کمکی کند....
اما او درخواست کمکش را رد کرد....
باورش نمی شد که به این راحتی درخواست کمکش را رد نموده....
چیزی درونش زنده شد، احساس آزردگی کرد....
سعی کرد در این مدت اندک هر چه می تواند، خیر و نیکی جمع کند....
به همه کمک می کرد، و از همه دستگیری می نمود....
روز مراجعه به پزشک فرا رسید، نتایج نشان داد که مبتلا به هیچ بیماری نیست....
تا این که برای بار سوم با شخص مستمند برخورد کرد....
این بار او پیش قدم شد و گفت که بار اول که از تو کمک گرفتم....
مسموم شدم و بیمارستان رفتم، چون که راضی نبودی ....
بار دوم که کمکت را رد کردم، تصادف کردم و به بیمارستان رفتم...
چون درخواستت را رد کردم....
و حالا که برای بار سوم به تو برخورد کرده ام ....
نمی دانم که چه باید بکنم، چون باز به بیمارستان خواهم رفت....
و او در جواب تنها توانست این را بگوید....
بار اول که به تو کمک کردم موقعیت شغلی مناسبی پیدا کردم....
و بار دوم که کمکم را رد کردی، نور ایمان را در دلم زنده کردی...
و این بار هم باز اتفاق خوبی برای من خواهد افتاد....
برداشتی از«نیاز مردم به شما از نعمتهای خدا بر شما است، از این نعمت افسرده و بیزار نباشید» امام حسین (ع)
.: Weblog Themes By Pichak :.