سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 98/4/11 | 9:18 عصر | نویسنده : s.zamaniean

دقیقاً به خاطر می آورد آن روز را ....
روبروی خواهرش نشست و به او گفت، باید رازی را برایت فاش کنم....
مدتی است که با کسی آشنا شده ام، می خواهد برای آشنایی بیاید....
خواهرش با شوق تمام به او گوش می داد، ریز به ریز حرف هایش را....
آن مرد کیست که توانسته قلب خواهر ما را ببرد، جوان شایسته ای است....
همه چیز را از سیر تا پیاز برایش تعریف کرد....
بعد از گذشت یک ماه خبری نشد ....
انگار که آن شخص یک قطره آب شده بود و در زمین فرو رفته بود....
وقتی به محل کارش رفت گفتند که دقیقاً یک ماه است که دیگر آن جا نمی آید....
با زحمت فراوان نشانی از او یافت....
در راه با خود فکر می کرد که چه شده است....
نکند به کس دیگری دل بسته، نکند اتفاقی برایش افتاده....
در افکار خود غرق بود که به نشانی مورد نظر رسید....
در باز شد، باورش نمی شد، با سردی تمام از او استقبال کرد....
بی هیچ حاشیه ای گفت دیگر همه چیز تمام شده است....
 با حالی آشفته و به هم ریخته، علت را جویا شد....
گفت درست همان روز قرار بود به سراغ پدرش برود....
 شخصی پیش از او به سراغش رفته بود....
از بدهی های مالی او در گذشته، و ورشکستگی خانواده شان گفته بود....
از مرگ برادرش در جوانی، از جدایی خواهرش با یک فرزند....
خلاصه از هر چه توانسته بود، سنگ تمام گذاشته بود....
وقتی به خانه برگشت سراغ خواهرش رفت....
علت را جویا شد، گفت که بعد از شنیدن داستان همه چیز را برای همسرش تعریف کرده....
او بلافاصله به محلشان رفته و جویای احوالش شده....
پس از شنیدن این صحبت ها، نزد پدرش رفته و ماجرا را تعریف نموده....
آخر نمی خواست که او نیز مانند خودش با وجود جدایی پدر و مادر همسرش از هم....
کلاهبرداری بردار همسرش از همسرش و مرگ شوهر خواهر همسرش....
به این مسیر قدم بگذارد...

 

 

برداشتی از حکمت «زبان عاقل ، پشت قلب او قرار دارد، و قلب احمق ، پشت زبان او جاى گرفته است» امام علی (ع)

 







  • paper | فال تاروت عشق | فروش لینک
  • فروش Reports | خرید رپورتاژ بک لینک