سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 98/4/11 | 1:32 عصر | نویسنده : s.zamaniean

در ابتدای جوانی اش بود، سرش پر از شور و دلش پر از نور امید....

گمشده ای داشت که در پی یافتنش بود....

برای یافتنش دست به کارهای مختلفی می زد، به هر جا که می توانست سر می کشید....

یک روز که از همه جا نا امید شده بود، راهی به نظرش رسید....

باید سفر می کرد به نقطه ای نامعلوم، با خطراتی در راه....

راهی سفر شد، در مسیر با شخصی آشنا شد....

که درست مقصدش همان جا بود که او باید می رفت....

با اعتماد بر آن شخص تمام مسیر سفر را به استراحت پرداخت ....

زمان رسیدن به مقصد، ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد....

رازش را با او در میان بگذارد شاید کمکش کند در رسیدن به آرزویش....

او با روی باز استقبال کرد و قول داد که کمکش کند تا رسیدن به گمشده اش...

در ابتدا به یک مهمانخانه رفتند برای اینکه خستگی راه از تن به در کنند...

پس از آن به همراه او وارد یک رستوران شد تا غذایی بخورند....

در رستوران قرار گذاشتند که پس از ناهار به دیدار شخصی بروند که می توانست کمکشان دهد....

به دیدار آن شخص رفتند، از آنها زمان خواست تا به جستجو بپردازد....

بعد از یک روز خبر رسید، که از گمشده اش آدرسی یافته اند....

خوشحال از اینکه به راحتی به مقصود رسیده راهی آن محل شد....

در بین راه سری به بازار زد تا برای محبوبش دسته گلی خریداری کند....

به در خانه رسید در باز شد، ضربان قلبش امانش را بریده بود....

قرار بود به دیدار کسی برود که این همه سختی راه سفر را برایش پیموده بود....

در باز شد، همه چیز درست بود، او همان گمشده اش بود....

پس از اندکی صحبت با او متوجه شد که او هم به او علاقه مند است....

روز بعد به همراه معشوق راهی شهرش شد....

وقتی به شهرش رسید، دید همه جا را آب برده....

و تمام عزیزانش را از دست داده است....

و تنها یک پیام از مادرش برای او مانده، پسرم کاش وقت رفتن در خانه را آنقدر محکم نمی بستی...

 

برداشتی از میزان الحکمه «آرزو چون سراب است که بیننده اش را می فریبد و امیدوارش را مأیوس می سازد» امام علی (ع)








  • paper | فال تاروت عشق | فروش لینک
  • فروش Reports | خرید رپورتاژ بک لینک