در میان تمام دل مشغولی های عالم، هرج و مرج و ناآرامی ها به دنبال آرامش گشت .....
به یک واژه رسید، خدا، چگونه می تواند یک کلمه این قدر پرمعنا باشد....
بر آن شد که این راه را تا انتها برود، پایانی که او به دنبالش بود، فقط دریک جا پیدا می شد....
راه سخت بود و او خسته اما در میان این سختی سهولتی بود که انگیزه اش بود ...
یعنی می شود این راه را تا سر منزل مقصود پیمود....
بارها مسیر را به اشتباه رفت، زمین خورد اما هر بار باتجربه تر از قبل ادامه می داد....
آنقدر این مسیر را اشتباه رفت که از پا افتاد، یاد همان واژه افتاد ....
زمزمه اش کرد در ناامیدی، چندین چند بار تا آن که بر آن شد که فریاد بزند با تمام وجود ....
در میان این فریادها یادی از خاطرش گذشت، مرگ یعنی پایان راه آن جاست ....
به مسیری که پیموده بود اندیشید، دید که در این راه کوله باری اندوخته، از خوشی ها و ناخوشی ها....
درست است این همان راه زندگی است که پیموده است، و پایان هم همان جاست ....
تصمیم گرفت که تسلیم شود، از هر آنچه داشت لذت ببرد و به نداشته ها فکر نکند....
دقیقاً همان جا بود که به مأوایش رسید، آرامش ....
برداشتی از حکمت «کارها چنان در اختیار تقدیر است که عاقبت اندیشی به مرگ میانجامد» امام علی (ع)
.: Weblog Themes By Pichak :.