سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 101/10/9 | 7:47 عصر | نویسنده : s.zamaniean

روزی مردی که از خود نه مقام ارجی داشت و نه یار و مونسی بهسراغ زن پر افاده و ناز و ادایی رفت و زن بی معرفت و خالی از درک و بلا نسبت شعور فریاد زنان اکو را به خاطر نداشتن مال و بنیه و نیرو از خود براند مردک بیچاره همچنان که از پشت خنجر می خورد در رو به سوی دلدار و غمگسار شرمساری باز می گشت تا اینکه یک روز دید که زن از در خانه به در برزن رفته و داد و فریاد زنان که من کی ام و کی نیستم ابرو و نامش را هم به همراه مقام ارزش برد تا اینکه دیدند زنک دارد خود را به هر دری می زند که شاید روی بر سر کوی او گذاشته و دست از این بازی بردارد که ناگهان در میانه راه شد آنچه نباید می شد و ابروی زن در کوی و برزن به شکلی که دل را اسیر کرده بود در مقامش شک و شبه ایجاد کرده بود عیان شد و معلوم شد که هر روز که این به قصد برداشتن ابروی و به سویش می آید او خود خواسته تن می دهد به این کار همه اهل و همسایه در موردش شک و شبه ایجاد می کنند می بینند که مرد روز به روز دارد خودش را بی آبرویی ها می یابد و زن دارد در ورطه به آبرویی خود دست و پا زنان به سوی کرده اش گام می گذارد و در نهایت آنچه باید از دلداری نصیبش شود پیدا کردن مقام و ارزش و اعتبار است در پیش چشمان مردم و جالب این است که خود غافل از برد دلگش و شیرین تن به سر سپردگی اصیل زیبای خودش می کند و همه ماجراهایش کامل شدن پازل برگشت به سوی جان و مال و ابروی خود است ....... 




تاریخ : چهارشنبه 100/11/20 | 2:59 عصر | نویسنده : s.zamaniean

روزی در راه بازگشت به منزل سگ و گرگ و روباه با هم هم پیمان شدند که بر سر بقایای جنازه به جای مانده از شیر نر دلیری به کوی و برزن شوند و هر که توانست زودتر برسد گوشت ران را و هر که توانست او را به دار آویزد گوشت پهلو و هر که توانست جنازه را بردارد گوشت سینه و هر که توانست او را به کل از خاک بردار تمامش را ببرد وقتی بر سر جنازه رسیدند دیدند که شیر نه دنده دارد و نه پی و نه دست که بتوانند او را از از این طریق به دار آویزند و این شد که بدون هیچ توجیهی به جان شیر افتاده و تکه تکه اش کردند اما فراموش کردند که گوشت ران به دلیل دست نخورده باقی مانده است.




تاریخ : چهارشنبه 100/11/20 | 2:49 عصر | نویسنده : s.zamaniean

روزی در راه برگشت به خانه روباهی مکار و موشی نحیف با هم به اندیشه شدند که از چه روی حال ببری زخمی را بگیرند موش گفت من می دانم که ببر از شکم زخم خورده و دیگر نمی تواند در حالت ایستاده خودش را جمع کند روباه که زیرک‌تر بود گفت من از تو زرنگ ترم پس هنگامی که ببر آمد بایستد من پهلویش را نشانه می گیرم و تو چون ریزتری و می توانی بالا و پایین کنی داخل شکمش فرو می روی و از داخل به بیرون می خوری موش بینوا به حرف روباه مکار تن داد و همین که ببر خم شد داخل شکم ببر فرو رفت اما به محض بیرون پریدن ببر با دست سالمش به پشت ببر زد و از پا دراوردش و روباه مکار هم بر جنازه موش مرده و ببر زهر خورده به زاری نشست اما هرگز فکر این را نمی کرد که کرکس هم در انتظار بوده و در لحظه جنازه موش را از زمین برکنده و برده و روباه مانده و ببر و شکم گرسنه و پای در گل م انده. 




تاریخ : چهارشنبه 100/11/20 | 5:5 صبح | نویسنده : s.zamaniean

روزی مردی صاحب پیکی بی در و پیکر  به سراغ دختری از قبیله تاجدار رفت که از قضا این زن را خانواده ای بود بی ریا و بی کینه این خانواده نگون بخت به امید روزی خوش در پی روز دیگر از این مقصد به آن مقصد به دنبال این جاه طلب دنیا دیده در حرکت بودند که ناگهان با سگی به روی و ریا روبرو شد سگ افسار گسیخته از ترس پریدن جاه و مقام عو عو کنان به دنبال این قبیله به راه افتاد که در میانه راه بر ذات سرکش خود برگشته و شروع به فریاد کرد در این بین گله داری آمد بانگ سر داد که این بی مروتان بی آبرو شما را با این سگ بی گناه و بی یار چه کار است که او را به گرده خر بسته به اصطلاح و با خود از این سو  به آن سو می کشید که صاحب سگ از کوچه ایی درآمد و گفت سگ مرا با حال خود وا مگذارید که سگ من از روزی که بوده چنین و چنان بوده و هست می خواهم یک بار برای همیشه از شرش خلاص شوم و چه روشی بهتر از این که به دنبال طایفه شما راهی کنم که سردمدارش این جوان بی جاه و جلال است شاید برایش توشه ای برگیرد و با خود به این سو و آن بردش تا حالش به سان دیگر سگان نگهبان گردد که در این میان بین جوانک و دلداده اش بحثی به میان رفت که ادب سگ با من و نگهداری با تو سگشان غافل از این که با چه قبیله ای به راه افتاده گفت باشد من این سگ را به شما می سپارم تا فلان روز و فلان ساعت وقتی ساعت و زمان به سر رسید سگشان با همان چهره به سراغش آمد و دید که سگ زبان بسته اش نه دیگر عو عو می کند و نه دیگر فریاد خدای را شکر و به راه شد که دید سگ برخلاف سابق علاوه بر عو عو و فریاد پاچه هم می گیرد دیگر از مرد و زن دلباخته جدا شده بود که یقه شان را بگیرد و ادبشان کند از این بلایی که بر سرش نازل کردندنشست و تا خورد زدش انقدر که دوباره به عو عو افتاد مردم راه او را دیدند و گفتند تو را بد این سگ بی گناه چه کار است گفت تا روزی که سگ ما بود هم عو عو می کرد و هم فریاد حالا که سگ دیگران شده پاچه هم می گیرد می خواهم طوری ادبش کنم که از این بعد هم صاحب شناس شود و هم راه شناس تا دیگر در بین راه پاچه نگیرد و بگذارد اب از آسیاب که افتاد پاچه بگیرد.




تاریخ : جمعه 100/6/26 | 7:13 صبح | نویسنده : s.zamaniean

سالها از آن ماجرا می گذشت .......

اما بازهم به خاطرش که می آمد موجب عذابش می شد .........

بهترین دوستش پس از سالها هنوز به او فکر می کرد......

مدت ها بود که از اواطلاعی نداشت اما بازهم به لحظه جدایی اش فکر می کرد....

چطور ممکن بود فراموش کند کسی که تمام عمرش را در کنارش بود به این راحتی تنهایش گذاشته بود .......

صبح دل انگیز آن روز را به خاطر داشت رفته بود که برایش هدیه ای تهیه کند.......

درست همان مغازه به همان شکل و همان هدیه در دستان دوستش بود .........

اما به جرم دزدی و او فریاد کشان در حال دفاع از خود ..........

صدایش در ذهنش بود چه شده بود کسی که انقدر دست و دلباز و مهربان بود چطور تنها برای چند ریال پول دست به دزدی زده باشد......

یعنی کسی که این همه سال با او دوست بود چنین آدمی بود........

در همین فکر به سر می برد که با مردی میانسال با صورتی آشنا برخورد........

باورش نمی شد خود او بود وقتی که با هم شروع به صحبت کردند.........

بی هیچ حاشیه ای سر صحبت از انروز رفتند........

او گفت که تنها برای لحظه ای به آن علاقمند شده و می خواستم که برای خودم باشد فکر کردم.......

اما درست همان لحظه هدیه ای ارزشمندتر را از دست دادم ..........

او نیز در جواب گفت که من نیز همین را برای تو در نظر گرفتم  که همان روز این هدیه را به تو دهم.........

 

برداشتی از ایه برای کسی که به خاطر خدا دست از گناه بردارد دو بهشت در نظر گرفته است.

 




تاریخ : شنبه 100/4/26 | 10:51 صبح | نویسنده : s.zamaniean

از زمانی که که این رمان را خوانده بود سالاها می گذشت...........

فکر می کرد که هیچوقت خاطرات آن روزها را به یاد نخواهد آورد، خاطره روزهایی که پر از شادی و نشاط بود....

روزهایی که فکر می کرد همه ی دنیا بر وفق مراد او خواهد گذشت ..............

آرزوهای سهل و آسانی که گاهی هم غیرعادی و باور نکردنی به نظر می رسید ............

اینکه چه زندگی رویایی در انتظارش است و قرار است به چه جاها که نرسد ...........

با گذشت سالها هنوز گاهی به هر بهانه ای چنین افکاری به سراغش می آمد ............

شاید علت آرامش و سکوتش هم همین بود که برای لحظاتی از این دنیای مادی خلاص می شد..........

دنیای ماده و مکان و زمان اما این حس پس از مدتی به حس ناخوشایندی تبدیل می شد............

چاره ای نبودهمه اش خواب و خیال بود این رویاها ادامه می یافت و او همچنان به گذر عمرش فکر نمی کرد......

بالاخره خوشبختی به او روی خوش نشان داد و وارد مرحله ی جدیدی از زندگی اش شد...........

شاید مرحله ای که فاصله میان رویا و واقعیت خیلی کم شده بود ..............

و به قول معروف خودش را شناخته بود و دست از خیال پردازی و رویا برداشته بود .............

موضوع رمان یک داستان عشقی بود داستان چند شخصیت که در زندگی با فراز و نشیب هایی درگیر بودند..........

زیاد اهل مطالعه نبود به خاطر همین این داستان را خوب به خاطر می آورد .............

یک روز که مانند روزهای دیگر به تماشای تلویزیون مشغول بود ناگهان احساس کرد که کسی با او صحبت می کند...........

منشا این صدا نه درونی و نه بیرونی بود صدای نا آشنایی بود ..........

شروع ماجرای تازه ی زندگیش .................

این صدای درونی اورا به یک دنیای خیالی دعوت می کرد ..............

دنیای خیالاها و رویا ها، درست است او بیمار شده بود .................

خیال بافی ها و رویاپردازی هایش آخر کار دستش داده بود ..............

او همیشه اهل خیال پردازی رسیدن به خواسته هایش بود دست از آرزوها برنمی داشت و نه برایشان تلاشی می کرد.........

با این وجود تماماً صداها را پذیرفت و گمان کرد که درست است............

آنقدر در این رویاها غرق شد که فرصت ها را یکی پس از دیگری از دست می داد ..........

زندگیش شکل یک قصه و رمان به خود گرفته بود .............

یک رمان طولانی و دراز که تمامی نداشت.........

او گه اهل خیال پردازی بود هیچوقت به فکر درمان بیماری نبود..............

یا اصلاً بیماریش را نمی پذیرفت همه چیز برایش واقعی و عینیت یافته بود .............

انگار که یک صدای پوچ و دروغین می تواند او را به تمام آمال و آرزوهایش برساند.........

آنقدر در این بیماری فرو رفته بود و غرق شده بود که بخشی از او شده بود.........

و با گذر ایام به خاطر طولانی شدن مدت درمان فرصت معالجه را برای همیشه از دست داد!

 

 

برداشتی از روایت امیرمومنین (ع)  که می فرمایند:«آرزوهای دراز چشم بصیرت انسان را کور می کند» 

 




تاریخ : جمعه 98/4/14 | 11:57 عصر | نویسنده : s.zamaniean

با اینکه به خودش قول داده بود که دیگر آنجا نرود، اما باز وسوسه شد و سری به آنجا زد....

اتفاقی پس از چندماه که به این چت روم می رفت باکسی آشنا شد که نظرش را به خود جلب کرد....

قرار گذاشت که او را ببیند، باورش نمی شد او که این همه این نوع دوستی ها را مسخره می کرد....

خودش روزی به دام این عشق ها و دوستی ها گرفتار آید.....

روز ملاقات آن شخص فرا رسید حس عجیبی داشت حسی که در تمام عمرش تجربه نکرده بود....

فقط یک عکس از او دیده بود و این همه تحت تاثیر قرار گرفته بود....

جوانی به او نزدیک می شد و هر قدم که به او نزدیکتر می شد دلش بیشتر می لرزید....

نزدیک آمد و سلام کرد، از عکسی که دیده بود بسیار جذاب تر به نظر می رسید....

یک دل و نه صد دل دلباخته او شد، با هر کلام که از دهانش خارج می شد....

شعله های این عشق سوزان تر می شد....

چند ماه از آشنایی شان نگذشته بود، که تصمیم گرفت پیشنهادی به او بدهد....

با شرم و ترس پا پیش گذاشت که به او درخواست ازدواج دهد....

او نیز که عاشق سینه چاک نشان می داد، براحتی درخواستش را پذیرفت....

در مدت اندکی مقدمات آشنایی و ازدواجش با او فراهم شد....

پس از چند ماه که از آشنایی شان می گذشت، زندگیشان با هم آغاز شده بود....

همه چیز رویایی و شورانگیر بود، انگار که ذست روزگار او را سر راهش قرار داده بود....

یک روز که از خانه خارج می شد، دید که زنی با یک بچه دم در خانه ایستاده....

با خارج شدن او از درب منزل به او نزدیک شد و با صدایی لرزان به او گفت.....

همسر مردی است که با او زندگی می کند، باورش نمی شد....

همه چیز درست بود، تحقیقات انجام شده از او و خانواده اش چطور چنین چیزی ممکن است....

به سرعت با همسرش تماس گرفت تا ماجرا را با او در میان بگذارد....

از همان روز دیگر اثری از همسرش نبود، و تقریباً به یکباره غیبش زد....

یعنی تمام آن عشق و دلداگی نتیجه اش این حیرانی و سرگردانی بود....

خانواده اش از وجود او اظهار بی اطلاعی می کردند، هر روز که پیش می رفت....

با سختی های بیشتری روبرو می شد، کاری را کرده بود که باید تاوانش را می داد....

دست از جستجو برای یافتن او برنمی داشت تا اینکه اتفاقی با یکی از دوستان او برخورد کرد....

از مشکلات زیادی که برایش پیش آمده بود گفت و خواست تا کمکش کند که او را پیدا کند....

او نیز قبول کرد که اگر خبردار شد حتماً خبرش کند....

یک روز با او تماس گرفت که به آدرسی از همسر گمشده اش بدهد....

به آن محل رفت و مانند آن زن که در خانه اش آمده بود، منتظر ماند، در خانه باز شد....

زنی از خانه خارج شد وقتی که از او نشانی او را خواست گفت که چند ماهی است که با هم ازدواج نموده اند .....

چطور ممکن بود که پس از جدایی از او براحتی با کس دیگری تشکیل خانواده داده باشد....

یک لحظه تمام شکستی که خورده بود از ذهنش عبور کرد....

تصمیم گرفت انتقام بگیرد، منتظرش ماند تا به خانه بازگردد .....

درست در همان لحظه که خواست تصمیمش را عملی سازذ و او را به قتل برساند....

به یاد آن روز افتاد که با خودش قول داده بود که دیگر به آن چت روم نرود و رفته بود....

اگر اینکار را نکرده بود، و دوباره به آن جا سر نمیزد شاید زندگیش مسیر دیگری را می پیمود.....

همان جا تمام آتش خشم و قهر و کینه اش فروکش کرد....

نمی خواست یکبار دیگر مسیر را اشتباه برود....

در این مدت که او مشغول فکر کردن بود، در خانه باز شد و او داخل خانه شد....

داستان عشق آتشین او همان جا خاتمه یافت، تصمیم گرفت که به زندگیش بازگردد ....

از نو زندگی تازه ای را آغاز کند، و او را با تمام بدی هایش ببخشد و فراموش کند....

برای گذران زندگی دنبال یک کار مناسب گشت، در محلی مشغول به کار شد....

اتفاقی روزی با جوانی آشنا شد، که به او درخواست ازدواج داد....

ماجرای زندگیش را برایش تعریف کرد، و گفت که نمی خواهد برای بار دوم در زندگیش شکست را تجریه کند...

برای بار دوم ازدواج کرد، دو سال از زندگی مشترکش می گذشت و صاحب فرزندی شده بود....

همسر سابقش را دید، گفت همان شب که به خانه رفته است همسرش را به قتل رسانده....

و دو سال است که متواری است....

یک لحظه خاطرات آن شب برایش زنده شد، او مرتکب جرمی شده بود که او می خواست مرتکب شود....

اشتباهی که اگر مرتکب می شد، تمام زندگیش را نابود می کرد....

از اینکه جای او نیست بسیار خوشحال شد و خدا را شکر کرد که برای بار دوم مرتکب اشتباه نشده بود....

 

 

برداشتی از حدیت «هرگز دو گروه با هم رویاروى نشدند، مگر این که با گذشت ترین آنها پیروز شد» اما رضا (ع)

 

 

 


 




تاریخ : جمعه 98/4/14 | 6:43 صبح | نویسنده : s.zamaniean

صبح روز جمعه بود، سراسیمه از خواب بیدار شد تا به جلسه کنکور برسد...

تازه وارده 30 سالگی شده بود، اما هنوز هوای ادامه تحصیل در سرش بود....

یک مدرک کارشناسی و یک مدرک کارشناسی ارشد داشت....

اما بازهم می خواست که یکبار دیگر شانس خود را امتحان کند....

دوست داشت که در یکی از رشته های پزشکی تحصیل کند....

زمان زیادی را صرف کرده بود، البته تجربه و سوادش را هم برای خود امتیاز می دانست....

روز شلوغی بود، خلاصه با هر زحمتی بود به محل حوزه امتحانی اش رسید...

آزمون به پایان رسید و برای انجام برخی کارهای عقب مانده به محل کارش رفت....

برای تابستان کارش کمی خلوتر از گذشته بود....

اتفاقی یکی از دوستان قدیمی اش را دید، که گمان نمی کرد اینقدر از دیدارش خوشحال شود....

پس از کمی صحبت متوجه شد که او ازدواج کرده و صاحب فرزندی است....

متاسفانه فرزند دوستش مبتلا به بیماری نادری بود ....

از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد.....

پس از چند ساعت صحبت از هم جدا شدند....

تابستان به نیمه رسید و نتایج اولیه آزمون اعلام شد....

همان طور که انتظار داشت رتبه خوبی کسب کرده بود....

با شور و شوق انتخاب رشته اش را انجام داد....

دوستش به سراغش آمد و از او خواست تا مدتی که به خارج از کشور برای معالجه فرزندش می رود کسب و کارش را بگرداند....

او که از شنیدن داستان بیماری بسیار آزرده شده بود....

سریع درخواستش را پذیرفت و قول داد که تا زمان آمدنش امانتدار کار و پیشه اش باشد....

قرار بود که تا پایان شهریور برگردد....

زمان به سرعت می گذشت و به سختی هر دو کار را اداره می کرد....

نتایج نهایی اعلام شد و در شهری 1000 متر دورتر از شهر محل سکونتشان پذیرفته شد....

خودش را کم کم برای زندگی در شهر جدید آماده می کرد....

دوستش با او تماس گرفت و گفت که باید تا چند ماه دیگر در آن کشور بماند....

و شدیداً نیازمند به پول است....

سر دو راهی بدی قرار گرفته بود نمی توانست دست از رویایش برای تحصیل و کار در رشته مورد علاقه اش بکشد....

از این گذشته همه چیز را برای رفتنش آماده کرده بود حتی مغازه کوچکش را هم فروخته بود....

اما از طرفی نمی توانست وجدانش را زیرپا بگذارد و نسبت به مشکل دوستش بی تفاوت باشد....

بالاخره به سختی تصمیمی گرفت که حتی خودش هم باور نمی کرد....

تمام پولش را برای دوستش فرستاد که خرج مخارج بیماری فرزندش کند....

دیگر توانایی رفتن به آن شهری که در آن پذیرفته شده بود را نداشت....

با اینکه نتایج یکسال زحمت کشیدنش به باد رفته بود....

اما از تصمیمش راضی بود، چرا که اگر در آن سختی دوستش را تنها می گذاشت....

شاید هیچوقت نمی توانست خودش را ببخشد....

چند ماه گذشت و دوستش با سلامتی فرزندش به شهرشان برگشت....

به رسم قدردانی از او به خاطر این که در غربت تنهایش نگذاشته بود، به منزلش آمد....

و گفت که می خواهد پول قرضی را با فروختن مغازه اش به او پس بدهد....

با اصرار زیاد قبول کرد که پول را پس بگیرد شاید کسب و کاری دوباره راه بیاندازد....

در فکر راه اندازی مجدد کارش بود، که با شخصی که پزشک موفقی هم بود برخورد کرد....

وقتی داستانش را شنید بسیار تحت تاثیر قرار گرفت....

و به او پیشنهاد داد که وارد شغلی شود که درآمد به مراتب بیشتری از شغل خودش داشت....

شغل مربوط به وارد کردن لوازم پزشکی می شد....

ابتدا نپذیرفت ولی او توانست متقاعدش کند که کار کم خطری است و از پسش برخواهد آمد....

پس از چندماه کارش را راه اندازی کرد، و با تلاش و پشتکارش توانست به موفقیت برسد....

شرکتش تقریباً شناخته شد، و چند نفر هم به استخدامش درآمدند....

خودش هم باورش نمی شد که در عرض چند ماه توانسته چنین درآمدی کسب کند....

این موفقیت تا آنجا پیش رفت که تصمیم گرفت چند شرکت دیگر هم در شهرهای دیگر تاسیس کند....

با تاسیس این شرکت ها وضع مالیش به شدت خوب شد....

طوری که دیگر رویای تحصیل از ذهنش پاک شده بود....

انگار که خدا دوستش را وسیله ای قرار داده بود برای تغییر شغل و پیشرفتش.....

 

 

 

برداشتی از حدیث «امّت من تا هنگامى که یکدیگر را دوست بدارند، به یکدیگر هدیه دهند و امانتدارى کنند، در خیر و خوبى خواهند بود.» امام علی (ع)

 

 




تاریخ : پنج شنبه 98/4/13 | 9:44 صبح | نویسنده : s.zamaniean

انسان بخیلی بود، کمتر به دیگران کمک می کرد، به مستمندان، پیرزنان، پیرمردان، کودکان....

همیشه در امور زندگیش وامانده بود، گلایه مند از این همه ناخوش احوالی....

روزی اتفاقی برای کاری به مرکز شهر رفت....

دید که مستمندی از او درخواست کمک دارد، بی اعتنا رد شد....

اما شخص مستمند رهایش نمی کرد، برای خلاصی از شرش کمک ناچیزی به او داد....

پس از اینکه به خانه برگشت دید که مهمانی از شهرش دارد....

سر صحبت باز شد گفت که برای پروژه مهمی به این شهر آمده، که نیاز به تخصص او دارد....

با علاقه قول همکاری داد، و مهمان را بدرقه کرد....

روز آغاز کار اتفاق عجیبی برایش افتاد، ضعف تمام بدنش را فراگرفت....

 نکند که نشانه بیماری خطرناکی باشد....

پس از پایان کار به مطب دکتر رفت، تا مشکلش را با وی در میان بگذارد....

با انجام آزمایشاتی به او گفت که نتیجه تا یک ماه دیگر مشخص می شود....

روز دوم که به محل کارش رفت، با همان مستمند روبرو شد ....

این بار برخلاف دفعه قبل به سراغش رفت، خواست به او کمکی کند....

اما او درخواست کمکش را رد کرد....

باورش نمی شد که به این راحتی درخواست کمکش را رد نموده....

چیزی درونش زنده شد، احساس آزردگی کرد....

سعی کرد در این مدت اندک هر چه می تواند، خیر و نیکی جمع کند....

به همه کمک می کرد، و از همه دستگیری می نمود....

روز مراجعه به پزشک فرا رسید، نتایج نشان داد که مبتلا به هیچ بیماری نیست....

تا این که برای بار سوم با شخص مستمند برخورد کرد....

این بار او پیش قدم شد و گفت که بار اول که از تو کمک گرفتم....

مسموم شدم و بیمارستان رفتم، چون که راضی نبودی ....

بار دوم که کمکت را رد کردم، تصادف کردم و به بیمارستان رفتم...

چون درخواستت را رد کردم....

و حالا که برای بار سوم به تو برخورد کرده ام ....

نمی دانم که چه باید بکنم، چون باز به بیمارستان خواهم رفت....

 و او در جواب تنها توانست این را بگوید....

بار اول که به تو کمک کردم موقعیت شغلی مناسبی پیدا کردم....

و بار دوم که کمکم را رد کردی، نور ایمان را در دلم زنده کردی...

و این بار هم باز اتفاق خوبی برای من خواهد افتاد....

 


برداشتی از«نیاز مردم به شما از نعمتهای خدا بر شما است، از این نعمت افسرده و بیزار نباشید» امام حسین (ع)

 




تاریخ : سه شنبه 98/4/11 | 9:18 عصر | نویسنده : s.zamaniean

دقیقاً به خاطر می آورد آن روز را ....
روبروی خواهرش نشست و به او گفت، باید رازی را برایت فاش کنم....
مدتی است که با کسی آشنا شده ام، می خواهد برای آشنایی بیاید....
خواهرش با شوق تمام به او گوش می داد، ریز به ریز حرف هایش را....
آن مرد کیست که توانسته قلب خواهر ما را ببرد، جوان شایسته ای است....
همه چیز را از سیر تا پیاز برایش تعریف کرد....
بعد از گذشت یک ماه خبری نشد ....
انگار که آن شخص یک قطره آب شده بود و در زمین فرو رفته بود....
وقتی به محل کارش رفت گفتند که دقیقاً یک ماه است که دیگر آن جا نمی آید....
با زحمت فراوان نشانی از او یافت....
در راه با خود فکر می کرد که چه شده است....
نکند به کس دیگری دل بسته، نکند اتفاقی برایش افتاده....
در افکار خود غرق بود که به نشانی مورد نظر رسید....
در باز شد، باورش نمی شد، با سردی تمام از او استقبال کرد....
بی هیچ حاشیه ای گفت دیگر همه چیز تمام شده است....
 با حالی آشفته و به هم ریخته، علت را جویا شد....
گفت درست همان روز قرار بود به سراغ پدرش برود....
 شخصی پیش از او به سراغش رفته بود....
از بدهی های مالی او در گذشته، و ورشکستگی خانواده شان گفته بود....
از مرگ برادرش در جوانی، از جدایی خواهرش با یک فرزند....
خلاصه از هر چه توانسته بود، سنگ تمام گذاشته بود....
وقتی به خانه برگشت سراغ خواهرش رفت....
علت را جویا شد، گفت که بعد از شنیدن داستان همه چیز را برای همسرش تعریف کرده....
او بلافاصله به محلشان رفته و جویای احوالش شده....
پس از شنیدن این صحبت ها، نزد پدرش رفته و ماجرا را تعریف نموده....
آخر نمی خواست که او نیز مانند خودش با وجود جدایی پدر و مادر همسرش از هم....
کلاهبرداری بردار همسرش از همسرش و مرگ شوهر خواهر همسرش....
به این مسیر قدم بگذارد...

 

 

برداشتی از حکمت «زبان عاقل ، پشت قلب او قرار دارد، و قلب احمق ، پشت زبان او جاى گرفته است» امام علی (ع)

 









  • paper | فال تاروت عشق | فروش لینک
  • فروش Reports | خرید رپورتاژ بک لینک